دهستان بلواس(منگشت؛ابوالعباس)

دهستان بلواس(منگشت؛ابوالعباس)

دهستان گردشگری بلواس
دهستان بلواس(منگشت؛ابوالعباس)

دهستان بلواس(منگشت؛ابوالعباس)

دهستان گردشگری بلواس

داستان درخت و پسرک

((سلام؛ دوست خوبم لطفأ باصبرو حوصله و همراه با کمی احساس بخوانید)) روزی روزگاری درختی بود... و پسر کوچلویی را دوست می داشت، پسرک هر روز می آید، برگهایش را جمع می کرد و از آنان تاج می ساخت و شاه جنگل می شد، از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد، با هم قایم باشک بازی می کردند. پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید، او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد، و درخت خوشحال می بود، اما زمان می گذرد، و پسرک بزرگ شد، و درخت اغلب تنها بود، تا یک روز پسرک نزد درخت آمد، درخت با خوشحالی گفت: (( بیا پسراز تنه ام بیا بالا و با شاخه هایم تاب بخور، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش)) پسرک گفت: (( من دیگر بزرگ شده ام، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست، می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم، من به پول احتیاج دارم، می توانی کمی به من پول بدهی؟ درخت گفت: (( متأسفم من پولی ندارم)) من تنها برگ و سیب دارم، سیبهایم را به شهر ببر و بفروش آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد، پسرک از درخت بالا رفت، و سیبها را چید و برداشت و رفت، درخت خوشحال شد، اما پسرک تا مدتها بازنگشت... و درخت غمگین بود، تا یک روز پسرک برگشت، درخت از خوشحالی تکان خورد، و گفت: (( بیا پسر، از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور و خوشحال باش)) پسرک گفت: (( آنقدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم)) زن و بچه می خواهم، و به خانه احتیاج دارم، می توانی به من خانه بدهی؟ درخت گفت: من خانه ای ندارم! خانه ی من جنگل است، ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی، آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد، و درخت خوشحال بود، اما پسرک دیگر تا مدتها باز نگشت، و وقتی برگشت که درخت چنان خوشحال بود که زبانش بند آمد، با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت: (( بیا پسر، بیا و بازی کن)) پسرک گفت: دیگر آنقدر پیر و افسرده شده ام که دیگر نمی توانم بازی کنم، قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جایی دور ببرد، می توانی به من قایق بدهی؟ درخت گفت: تنه ام را قطع کن و با آن قایقی بساز تا آن وقت می توانی از اینجا دور شوی و خوشحال باشی، پسر تنه ی درخت را قطع کرد و با آن قایق ساخت و سوار بر آن شد و دور شد، و درخت خوشحال بود، پس از زمانی دراز پسرک بازگشت، خسته، تنها، و غمگین، درخت پرسید: چرا غمگینی؟ ای کاش می توانستم کمکت کنم اما دیگر نه سیب دارم، نه شاخه، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو، پسر گفت: خسته ام از این زندگی، بسیار خسته و تنهام آیا می توانم کنارت بنشینم؟ درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند، و سالیان سال در غم و شادی ادامه ی زندگی دادن... دوستان خوبم، آیا شرح داستان چیزی به یاد ما نمیآورد؟ اکثر ما شبیه پسرک داستان هستیم و با والدین خود چنین رفتار ی داریم، درخت همان والدین ماست، تا وقتی کوچکیم دوست داریم با آنها بازی کنیم، تنهایشان میگذاریم و دوباره زمانی به سویشان برمیگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار، برای والدین خود وقت نمی گذاریم، آیا تا به حال به این فکر کرده ایم که پدر و مادر همه چیز را برای ما فراهم می کنند تا ما را شاد نگه دارند و با مهربانی به فکر چاره ای برای رفع و حل مشکل ما هستند؟ و تنها چیز ساده ای که از ما می خواهند این است که تنهایشان نگذاریم، دوستان خواهشأ بیایید به والدین خود عشق بورزیم، فراموششان نکنیم، تنهایشان نگذاریم، برایشان زمان اختصاص دهیم، همراهیشان کنیم، دوستان شادی آنها در دیدن ماست، هر انسانی می توان هر زمان و به هر تعداد فرزند داشته باشد ولی دوستان بخدا پدر و مادر فقط یک بار... این نوشته را با چشمان گریان نوشتم امیدوارم مورد پسندتون شده باشه و از این به بعد اگر تا حالا فرزنده خوبی برای والدین خویش نبودیم از این به بعد فرزنده خوب و صالح مثل آنها باشیم وبا محبت و احترام با آنها زندگی کنیم، من هم صمیمانه و از ته دل برای شما آرزوی موفقیت در تمام مراحل زندگیتان از خداوند منان را خواستارم، التماس دعأ ((نویسنده:علی یوسف شهروی aliyosefi7‎@gmail.com | خواب غفلت! خواب غفلت! می خواستم خودم را بکشم و در آخرین لحظه، زمانی که از دنیا خداحافظی می کردم زن جوانی جلو آمد و دستم را گرفت.او به صورتم نگاهی کرد و گفت: چرا روی نرده محافظ پل نشسته ای، نکند از جان خودت سیر شده ای. من با عصبانیت جواب دادم: می خواهم خودکشی کنم و از شر این زندگی راحت بشوم. دختر نوجواندر دایره اجتماعی کلانتری آستانه پرست مشهد افزود: در این لحظه زن جوان با لبخندی مرا به آغوش کشید و نگاه او آرامش خاصی به قلبم داد. من چند دقیقه سرم را روی شانه هایش گذاشتم و گریه کردم. او مرا همراه خود به داخل خودروی مادرش که در کنار خیابان پارک بود برد و ما کمی با هم گفت وگو کردیم. من که هنوز هم در خواب غفلت بودم با لحنی گلایه آمیز از روزگار گفتم: شما کهچنین ماشین آخرین مدل و سر و وضع شیکی دارید چه می دانید که من چه می کشم و چرا تصمیم به خودکشی گرفته ام؟ »کیمیا« ادامه داد: با این حرف ها مادر و دختر جوان نسبت به مشکلات زندگی ام حساس شدند و ما کمی با هم درد دل کردیم. من به آن ها گفتم که ۱۶ سال قبل یعنی وقتی نوزادی سه ماهه بودم مادرم به علت اختلافات خانوادگی دست به خودکشی زد و جان خودش را از دست داد. یک سال بعد از این ماجرا پدرم با دختر خانمی ازدواج کرد. نامادری ام زن مهربان و باایمانی است و مرا مثل بچه خودش دوست دارد. او برایم زحمت های زیادی کشید اما افسوس که تحت تاثیر حرف های تحریک کننده خاله هایم نسبت به این زن حس بدی پیدا کردم و سر ناسازگاری گذاشتم و دلخوش به وعده هایپسر مورد علاقه ام از خانه فراری شدم. البته این پسر جوان با حیله و نیرنگ مرا به یک لانه فساد کشاند و قصد سوءاستفاده داشت که از چنگش فرار کردم. چون می ترسیدم به خانه برگردم به سراغ خاله هایم رفتم. آن ها سه هفته مرا مخفی کردند تا پدرم را عذاب بدهند و بعد هم گفتند بهتر است به خانه خودتان بروی. در این شرایط چونحس می کردم همه مسخره ام می کنند و دلتنگی عجیبی داشتم تصمیم احمقانه ای گرفتم و می خواستم خودکشی کنم. کیمیاافزود: با گفتن این جملات به مادر و دخترجوان کمی آرام شدم اما ناگهان صدای نازک و لرزان دختر معلول و بیماری را که در قسمت اتاقک عقب خودرو دراز کشیده بود شنیدم. من که در تاریکی شب متوجه حضور او نشده بودم عذرخواهی کردم. رویارویی با این دختر معلول که هم سن خودم است و با هزار امید و آرزو برنامه های زیادی برای آینده اش دارد و خیلی محکم از ادامه تحصیل و دانشگاه حرف می زد باعث شد تا با نگاه کردن به دست ها و پاهای سالم خودم در مقابل حرم امام رضا)ع( احساس شرمندگی کنم و از خواب غفلت بیدار شوم. من به اینجا آمده ام تا از پسری که می خواست در لانه فساد سرنوشتم را تباه کند شکایت کنم و تصمیم دارم مثل همان دختر بیمار، دختر خوبی برای خانواده ام باشم (نویسنده:علی یوسف شهروی) aliyosefi7‎@gmail.com
نظرات 1 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 ساعت 00:51

دار بود خیلی قشنگ بود واقعا درخت معرفت داشت که اون همه کمک به پسر کرد پسر هم رهاش کرد و آخرش که هیچی نداشت اومد پیش درخت و درخت بهش روی خوش نشون داد و باهاش زندگی کرد

ممنون بابت نظرتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد