دهستان بلواس(منگشت؛ابوالعباس)

دهستان بلواس(منگشت؛ابوالعباس)

دهستان گردشگری بلواس
دهستان بلواس(منگشت؛ابوالعباس)

دهستان بلواس(منگشت؛ابوالعباس)

دهستان گردشگری بلواس

داستان فرهاد

| فرهاد بهترین پسریه که من تو عمرم دیدم ... فریاد زد _ مامان من با فرهاد ازدواج میکنم . مادر _ دخترم فرهاد پسر خوبی نیس..نمیتونه خوشبختت کنه … دختر _ دربارش اینجوری حرف نزن .. فرهاد بهترین پسریه که من تو عمرم دیدم .. مادر _ داری اشتباه میکنی .. دختر _ من خودم عاقلم بد و خوب و از هم تشخیص میدم … مادر _من اجازه نمیدم با اون پسره … ازدواج کنی . دختر با عصبانیت _ اگه اجازه ندی دیگه منو نمیبینی .. بعد از گفتن این حرف به سمت در رفت وبازش کرد بعد از بیرون رفتن محکم دررا کوبوند … مادر با ناراحتی به در نگاه کرد … ناگهان دردی در قفسه سینش پیچید … با دست به شروع کرد به ماساژ دادن.. آروم آروم به سمت تلفن رفت .. قبل از اینکه دستش به تلفن برسه بیهوش میشه … دختر بعد ازبیرون آمدن ازخانه ، به فرهاد زنگ میزند و ماجرا را برایش تعریف میکند قرار میگذارند دخترچند روزی در خانه فرهاد بماند تا مادرشراضی شود … وقتی دختر وارد خانهمیشود .. فرهاد در را آروم قفل میکن به طوری که دخترک متوجه نمیشود … وقتی دختر به هال میرود با دو پسر مواجه میشود … از ترس برمیگردد که با فرهاد رو به رو میشود … دختر _ فرهاد من میخوام برم فرهاد با لحنی چندش آور گفت :_ کجا بودیم درخدمتتون……….. دختر به مدت ۱ هفته مورد تجاوز چند نفر قرار میگیرد … فرهادبعد از یک هفته درحالی که دختر بیهوش بود او را کنار یه جاده رها میکند دو روز بعد یه پسر در حالی که از اونجاده میگذشت او را میبیند .. با عجله او را به نزدیک ترین بیمارستان میبرد… دختر بعد از بهوش آمدن به خانه خودش میرود .. پارچه سیاهی که بالای در خانه آویزن شده بود دختر را شوکه میکند ……. (علی یوسف شهروی) aliyosefi7‎@gmail.com
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد